مرگ مسافر

علی سالاری
ali_salarirad@yahoo.com

مسا فر خم شد، دستش را روی صندلی جلوزد وگفت: لطفا" همین کنار.
رانندهً تاکسی، صدای راديو را بست ومقابل ورودی بیمارستان توقف نمود. مسافر بیرون را نگاه کرد. کسی در پیاده رو نبود . خیابان هم در آن صبح جمعه سرد پائیزی، خلوت و آرام بود. کیف چرمیش را گشود، کرایه را حساب کرد و پائین آمد. تاکسی که راه افتاد، یکباردیگر به دوسوی خیابان نگاهی انداخت و آهسته گفت: هنوز کسی نیامده است، بازهم زودترازدیگران رسیدم.
به تابلوی سردربیمارستان نگاهی انداخت، گره کراوات مشکی اش را محکم کرد وبا صدائی گرفته، به مخاطب نامرئی اش گفت: این هم ازاتابکی، آخر وعاقبت یک شاعر.
نرمه بادی که وزید، موهای سفید و کم پشتش را بهم ریخت. دست برد تا موهایش را برجایشان بخواباند که کسی از پشت صدایش زد. چشم هایش را کوچک کرد و به آن سو خیره شد.
- سلام بر دانای کل.
- سلام برشما که جز ریش کردن دل خستهً ما کاری ندارید.
پابه پا کرد تا نزدیک تربیاید.
- چرا پیاده استاد؟
- راهی نبود. نرم نرمک ازروی پل علامه وکوچه پس کوچه های مشتاق آمدم تا چشمه ایوب خان، وقت که گرفتم، شد یکساعت و سه ربع.
- که بگوئید هنوزدود ازکنده برمی خیزد؟
- زیاد هم بی مقصود نبودم. درثانی، دین واجبی داشتم که باید ادا می کردم.
کتاب لای بغلش را جابجا کرد ودرختان سپیدار را نشان داد وگفت:
- این ها، نشانه های خوبی هستند. توی کوچه پسکوچه ها، سرگردان که می شدم، چشمم اینها را می جست. جوان که بودیم، اینجاحومه شهر بود. جمعه ای، وقتی، هوا اگر خوب بود، می آمدیم اینجا و دلی را ازعزا در می آوردیم. یادش بخیر دکتر خلوت. ساختمان مخروبه توی باغ را نشان می داد ومی گفت: بچه ها، دانته، کمدی الهی اش را اینجا نوشته است، اینهم آن پنجره ای که از پشت آن برزخ را نگاه می کرد. جوانترها می خندیدند ومی گفتند به پیرمرد خنزرپنزری بیشترمی آید این طرف ها پلکیده باشد. وخنده شان باغ را برمی داشت.
دکتر با کف دست گوشش را مالاند و موهایش را صاف کرد و پرسید:
- جناب صلاحی، بفرمائید کی آمده، کی نیامده؟
صلاحی، لب هایش را رو به جلو جمع کرد و گفت:
- من هم تازه رسیدم. به نظر می رسد هیچکس نیامده دکتر. تا آن جائی که می شد به دیگران اطلاع دادیم، ولی هنوز کسی نیامده است. گویا اولین ها خودمان باشیم.
دکتر به پشت نرده های آبی رنگ بیمارستا ن، نگاهی انداخت و پرسید:
- خانم شمس چطور، ایشان را ندیدید؟ باید آمده باشند.
- گمان نمی کنم. قرارمان جلوی بیمارستان بود. بعید است کسی داخل رفته باشد.
دربان بیمارستان، دررا باز کرد تا چند نفری که پشت درایستاده و التماس می کردند، داخل بروند. دکتر برگشت و به زنی که کنار نرده ها نشسته بود و آهسته گریه می کرد، نگاه کرد. برگشت، چشم هایش را تنگ کرد، به سردر بیمارستان خیره شد و گفت:
- استاد، یاد تان هست برای گرفتن جنازه فرامرزی هم اینجا آمده بودیم؟
مکثی کرد وادامه داد:
- آها، شما نبودید. آقای صبوری و مشایخ و شایسته بودند.
صلاحی ایستاد و گفت:
- اشتباه می کنید دکترجان. برای فرامرزی که نبود. برای حاج سید جوادی بود. من هم بودم . فرامرزی توی بیمارستان پارسیان فوت کرد. یادش بخیر.
ریگی را با نوک کفشش به جلو پرتاب کرد وادامه داد:
- با فرامرزی از جوانی همدوره بودم. ازاتفاق، سالهای بیست وهفت، بیست و هشت، سربازی را با هم بودیم. جوان بسیارفاضل و ادیبی بود. عصر های پنجشنبه که مرخصمان می کردند، یکراست می رفتیم لاله زار. توی پاساژشکوه، مرحوم بهاءالدینی دفتر ودستکی داشت و کارهای روزنامه بهاررا انجام میداد. هنوزعرق تنمان خشک نشده بود که بهاءالدینی لیوان های لیموناد را می گذاشت جلو یمان، کنار یک دسته کاغذ کاهی و می گفت بنویسید. می گفتم چه بنویسم. می گفت از کتاب و کتابخوانی بنویس .جوان ها ودانشجویان را به کتاب خواندن تشویق کن. مثلا" در باره فلان بنویس . موضوع را خودش معلوم می کرد. من هم می نوشتم. دو صفحه، چهار صفحه، شش صفحه. آنوقت فرامرزی کاغذ ها را ازمن می گرفت، راست وریستشان می کرد و می داد به مرحوم بهاءالدینی تا در روزنامه بهار به اسم خودمان چاپشان کند. تا موقعی که تهران بودیم، ستون عصرهای پنجشنبهً ما دایر بود. نوشته من در کنار نوشته فرامرزی . همه این ها را بعد ها جمع کردیم در مجموعه مقالات بهار . .
دکتر موهای افشان و بهم ریخته اش را صاف کرد و گفت:
- فرمایش شما کاملا" متین. خاطرم نبود.عرض کنم، مرحوم حاج سید جوادی یکروز تلفن کرد که شیدا بلند شو بیا. خانم گفت کجا این وقت روز؟ گفتم ساکت شو که احضار شدم. وارد که شدم، دیدم حاج سید جوادی روی چهارپایه ای که همیشه رویش می نشست، روبروی دکتر امید نشسته است. بعد از سلام و چاق سلامتی، گفتم خیر باشد دکتر. گفت حتما"خیراست. حالا الهه خانم، ایستاده بود بالای سرش و لبش را می جوید و سرش را تکان می داد. رنگش شده بود مثل گچ، سفید. چای که خوردیم، کاغذ تا شده ای را داد دستم و گفت بخوان. خواندم. دستخط خود دکتر بود. نوشته بود که به علت کسالت و خستگی ناشی از کارزیاد، ازریاست دانشکده ادبیات وعلوم انسانی استعفا می دهد و . . . الی آخر . گفتم این چه معنی می دهد؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت شفاها" عرض کرده اند که کتبا" بنویسم. والا من نه کسالت دارم و نه کار زیاد خسته ام کرده است، می بینی که. پیش از اینکه مرحوم حاج سید جوادی را کنار بگذارند، سرگروهی کرسی تاریخ راداده بودند به همین دکتر لقمانی معروف، که مجله سخن ناب را منتشر می کرد. از هتاکی ها و افتراهائی که اختراع وپخش می کرد، مشخص بود که التزام داده است. همیشه توی مجله اش، یک عده شاعرو نویسنده را می انداخت به چنگ هم، تا بخاطر موضوعی که هیچگونه ربطی به ادبیات و اجتماع نداشت، به سروکله هم بپرند وهمدیگررا کوچک کنند.
صدای قیل وقال یک دسته پرنده، که از روی شاخه های درختان پریده بودند، نگاه هردورا که دور از بیمارستان، کنار طارمی های چوبی رسیده بودند، متوجه آسمان کرد. دکتر که حرف هایش ناتمام مانده بود، نفس تازه کردوادامه داد:
- همین آقا را نشاندند جای مرد شریفی مثل دکتر حاج سید جوادی .
صلاحی، یقه کت اسپرت خاکستری اش را بالا زد و گفت:
- همین آقا، تلفن زد دانشکده، که صلاحی، یک وقتی بگذار بیا صحبت کنیم. گفتم موضوع صحبت را شما تعیین کنید، وقت را من. گفت موضوع که مشخص است. گفتم من بی اطلاع هستم. گفت یک تریبون آزاد راه انداخته ایم، می خواهیم شما هم باما همکاری کنید. گفتم روشن هست که نام ونوشته من در کنار نام و نوشته چه کسانی چاپ می شود؟ گفت چه اهمیتی دارد؟
دکتر، مشتش را جلوی دهانش گرفت، سرفه ای کرد وگفت:
- حالا تلفنی؟
صلاحی گفت:
- بله آقا جان، وسط جلسه. گفت این برای شما چه اهمیتی دارد، شما مطلبتان را بنویسید، دیگران هم مسائلشان را مطرح می کنند. گفتم دیگران هر کاری دلشان می خواهد بکنند. اما برای من مهم است. من نه تشنه نامم، نه مانده راه. من گذشته ای دارم که می خواهم توشه آینده ام باشد. مجله شما، صد البته سیاستی دارد که به شما دیکته شده است. من هم عملهً سیستم نیستم تا در راستای سیاست آنها خوش رقصی کنم. دکتر فاتح و دکتر هوشنگی که معرف حضور هستند، سکوت کرده و گوش می دادند. گفت پس شما نگران از دست دادن سمپات هایتان هستید. گفتم اتفاقا" من دنبال نوچه جمع کردن واین حرفها نیستم تا مجیزم را بگویند واستاد استاد را ببندند به نافم، درثانی، تائید می کنید که همکاری با شما ممکن است عده ای را ازدور وبرمن بپراکند، من ازقضاوت تاریخ بیشتر درهراسم.
دکتر، ازروی گودال کوچکی پرید و گفت:
- ببخشید میان کلامتان، راستی، مرحوم بهاء الدینی کجا خاک است؟
صلاحی گفت:
- می دانی که بهاء الدینی چند سالی را توی قزل قلعه و زندان مشهد بود. بعد از آزادی، تا این اواخر که جنازه عمویش را از جاجرود گرفتند، بکلی خانه نشین بود. بعد از آن هم، دیگرعمری نکرد و اتفاقا" هردوشان را کنا رهم توی حیاط پشتی امامزاده عبدالله خاک کردند. هروقت شهرری می روم، سری هم به آنها می زنم.
ردیف درختان حاشیه خیابان را نگاه کرد وادامه داد:
- امامزاده عبدالله که می روم، بی اختیار میان گور نوشته ها، دنبال قبری می گردم که هیچ نشانی ازآن ندارم . . . آن درختهای سپیداربلند، آن سرویگانه ای که جلوی ورودی حیاط پشتی دارد پیرمی شود، آن صفه ها و رواق هایی که انگار کوهی از شیون وزاری را پشت درهای بسته شان تلنبار کرده اند، دستت را می گیرند و آرام می برندت به سالهای پرهیاهو و پر دلهره ای که جزناکامی وشکست چیزی نداشتند، به دنیای مردگانی که از بس گریه کرده اند، گودی چشمانشان خشک و سیاه شده است. پا به تکیه که می گذاری، پیرمردی ژنده جلو می آید، توی صورتت زل می زند تا بفهمد کیستی.غریبی یا آشنا. دنبال که هستی، گمنام یا مشهور، شیخ یا ملا، سید یا عام. آنوقت جلو می افتد، ازاین صفه به آن ایوان، از این ایوان به آن ردیف. وتو پله هارا بالا و پایین می روی، درختها را دور می زنی و می رسی بالای گوری که خواسته بودی. آنوقت ازلای عبای ژنده اش، ظرف آبی بیرون می آورد، روی سنگ گورمی ریزد، دست می کشد و ورد می خواند. نمی فهمی چه می گوید. قرارهم نیست که بفهمی. تمام که می شود کنار می کشد و می گوید خدا بیامرز، آدم بسیارمحترمی بود. پول را که می گیرد، می دود به طرف دروازه تا یکی دیگر را همراهی کند.
هیاهوی مردمی که درپیاده رو به هم تنه می زدند ودرخیابان ازلابلای ماشین ها می گذشتند، شنیدن صدا را دشوارکرده بود. دکتر، قوز کرده و شکسته، گردن بلندش را خم کرده بود تا صدای صلاحی را بهتر بشنود. صلاحی چشم به جلو داشت وگوش سپرده بود به ملودی آشنا و گوش نوازی که ازلای دربازماندهً دکانی بیرون می زد. از کنارباغی که شاخه های خزان زده اش، دیوار را پوشانده بود، گذشتند و به کوچه پیچید ند. دکتر پرسید:
- تا چه سالی دانشکده بودید؟
صلاحی گفت:
- تا اواخر پنجاه و چهار .
- بازنشسته شدید؟
- خیر. به این حقیقت تلخ رسیدند که اینجانب مغز ودست و درونم خالی است.
- اختیاردارید استاد . شکسته نفسی می فرمائید. شما به گردن همه حق دارید.
- اینها تعارف است. بگذریم. راستی دکتر شما هنوز ویلون می زنید؟
- گاهی که دست و دلم یکی شود.
- عجب سحری داشت صدای ساز شما، افسون مي كرد.
- مگر کجا شنیده اید؟
- یادتان رفته است؟ در یادمان استاد صبا درباغ ملك. همه را در خود فروبردید و یک شب بسیار پرخاطره ای به یادگار گذاشتید. راستی کارکتاب شما به کجا کشید؟
- کدام؟
- همان داستان موسیقی ملی ایران.
دکتر، لبخندی زد و آهسته گفت:
- این کار ما داستانی دارد پرآب چشم.
- چطور؟
- آقای دکتر سالمی را می شناسید که؟
- کدام دکترسالمی؟
- همان که انتشارات ناقوس را داشت.
- ناقوس که بسته شد.
- ناقوس این اواخر بسته شد. چاپخانه ای مخفی داشت که لورفت. دکتر سالمی وپسرش را گرفتند و چاپخانه را هم مصادره کردند. نوشته های ما درمنزل پسرآقای دکتربود. چون دست نویس بود و درنوبت ویرایش، همه را بردند. چند تا از بچه های گروه و ازجمله بیژن، جزواعدامی های آن سال بودند. یکی دوسال بعد از این ماجرا، دکترکه آزاد شده بود، یک روز پیغام داد که فلانی بیا دفتر. اتفاقا" با اتابکی رفتیم. وارد که شدیم، پیرمرد بلند شد، مرا بغل کرد وچند دقیقه ای همین طوراشک ریخت. گفت این اهالی فرهنگ واندیشه، خوب کنار کشیدند. انگاری آستان خانهً ما، آلودهً طاعون و جذام بود. خیال می کردند هر لحظه وساعت، ماموری ایستاده تا ببیند کی می آید اینجا، اورا بگیرد و کت بسته ببرد. سرسلامتی دادیم و نشستیم.عکس قاب شده ای از بیژن، بالا ی سرش بود. می دانستم اتابکی چیزهایی گفته است. اشاره کردم، سرتکان داد وآهسته شروع کرد به خواندن. دکتر اول گریه اش گرفت. بعد آرام که شد، گفت دوباره بخوان. اتابکی دوباره،، آتش جان،، و چند تای دیگر را که ازیاد داشت، خواند. دکتر بلند شد، اتابکی را در آغوش گرفت و چند لحظه همانطور دست به پشتش می کوبید وعاقبت گفت بیاورچاپشان کنم، دارم جنگ بیداری را درمی آورم. وقتی دو دلی اتابکی را دید، گفت لازم نیست با اسم خودت باشد. می توانی به اسم دیگری چاپ کنی .عاقبت نمی دانم چرا اتابکی رضایت نداد.
صلاحی، لحظه ای درنگ کرد و گفت:
- دکتر سالمی ازهمان قدیم ها، انسان بسیار حساس ودرعین حال منطقی بود. این خصلت را همیشه داشته است.
دکتر گفت:
- باید با او نشست وبرخاست داشته باشی، تا اورا بشناسی. چای که خوردیم، آمد و نشست روی صندلی کنار من. دست گذاشت روی شانه م وگفت می دانم یک امانتی پهلوی من داشتی و من خیانت درامانت کردم وتو هیچ کجا و پیش هیچ کس بروز ندادی وگله ای نکردی. تو خیلی زحمت کشیده بودی. ثمره سالها کار و تحقیق توبود. حالا این اتفاق افتاد. هم من خسارت دیدم وهم تواجر مادی و معنوی کارت را ندیدی . صبر کردم تا آبها از آسیاب بیفتد. رفتم درخواست داد م تا کارهای امانتی مردم را بدهند. تنها کار شما نبود. جلد اول تاریخ اقوام ایرانی بود، چند مجموعه قصه بود، دوتا رمان بود، یکی از بیگدلی، یکی هم از شایان، که هنوزازگرده مان پایین نیامده وهمه جا پرکرده است که تنها نسخه شاهکار تاریخ ادبیات مفقود شده است. یکی هم ترجمه قصه های چخوف بود. خیلی دوندگی کردم. چند ماه دنبال این کاربودم. تلاش کردم تا وقتی پیمانه پرشد وسربرخاک گذاشتم، مدیون کسی نباشم وآرامش خیال داشته باشم. هر چند تلاش کردم ولی از اینکه می بینم ثمره سالها کار و زحمت شما را به باد داده ام، متاسفم. گفتم دکتر، شما ثمره زندگیتان را از دست دادید، ما که کارپراشکالمان را می توانیم دوباره و با مشت پردوباره نویسی می کنیم. دکترگفت من هم در مقابل، قول همه گونه یاری و مساعدتی را می دهم.
صلاحی گفت:
- انسان تحت تاثیرقرار می گیرد. اینها حتی دربد ترین شرایط هم راه درست را گم نمی کنند.
پیرمردی روستایی، سرش را ازلای در نیمه باز باغی بیرون آورده بود و بهت زده، چشمان کم سویش را به دو پیرمرد کراواتی دوخته بود که بی توجه به اطراف و بی نگاهی به او، بلند بلند حرف می زدند ومی رفتند.
- دکتر، آخرین باری که اتابکی را دیدید، کی بود؟
دکتر، خمید گی پشتش را بیشتر کرد وانگار به دنبال نشانه ای روی زمین باشد، گفت:
- پنج شش سال پیش.
- خیلی سال است دکتر. در حد یک عمر. البته من شما را نکوهش نمی کنم . این روز ها جای هیچگونه گله و شکایتی نیست. همه گرفتارند. ولی چه بسا، همین روابط کوچک نیز می توانست هم مایه دلگرمی باشد وهم اتابکی بیچاره را ا ز وضعیتی که گرفتارش شده بود، خلاص کند . من خودم را سرزنش می کنم . سرزنش می کنم به خاطر قدم های کوچکی که می توانستم بردارم و دریغ کردم. بگذریم دکتر، شما هم معتقدید اتابکی یک شاعر سیاسی نبود؟
دکتر هنوزدرگرمای حرفهای صلاحی بود. لحظاتی را در سکوت راه رفت وآنگاه چشم از زمین برداشت وگفت:
- سیاسی به آن معنایی که کار سیاسی بکند، نه نبود. ولی با توجه به اینکه مضامین اجتماعی قوی و پرخونی را در اشعارش می گنجاند، چرا، یک شاعرسیاسی واجتماعی بود.
- چه انگیزه ای باعث شد امروز بیایید اینجا، دکتر؟
دکتر، گویی انتظار طرح چنان پرسشی را نداشت، برگشت وخیره شد به همراهش و گفت:
- چه انگیزه ای؟
صورتش، پرجین شد . انگارحرکت ناگهانی گردن، دردی به پشتش انداخته بود:
- چه چیز مهمترازگرامیداشت شاعری که عمری را صرف ایجاد فضایی انسانی درادبیات منظوم کرد؟ بیت بیت اشعارش، نشان از کوشش وتلاش او درگرامیداشت صلح و انسان دوستی وعشق بود. من هم مانند بسیاری ازمردم وطنم، بخشی ازعمرم را با اشعاراو طی کردم. حضورمن، تجدید خاطره با شاعری است که بسیاری از سروده هایش، درحافظه ام رسوب کرده است.
- آقا، اینجا بن بست است.
صدای دخترجوانی که درآستانه ًدری نیم گشوده ایستاده وموهای بلند و سیاهش را روی شانه هایش ریخته بود، چشم های کم سوی دو پیرمرد را به سوی خود کشاند.
- اشتباه آمده اید.
- استاد، درست گفته اند خشت و گل پیری از توهم وخیالات است.
- پیران با توهم ورویا زندگی می کنند، دکتر.
صلاحی، هاج و واج نگاهش کرد وانگشتانش را به سوی انتهای کوچه نشانه رفت وهیچ نگفت. دختر، با دهان بسته خندید. طوری که شانه هایش لرزید ند.
- به بلاهت من می خندد؟
- شاید هم کشف تازه ای کرده باشد.
ودخترکه انگار گلگونی شرم برگونه هایش رنگ انداخته بود، گلبرگ های صورتی گلی را که به دهان گرفته بود پائین آورد، خنده اش را فرو خورد و پا پس گذاشت. پیرمرد روستایی، سرش را ازلای درنیمه بازباغ بیرون آورده بود و پیرمرد کراواتی را نگاه می کرد که بی توجه به اطراف می رفت وهمراهش درپی او می د وید.
- بیمارستان فارابی.
راننده، تا وقتی جاگیر شدند، براندازشان کرد. راه که افتاد فرمان را دو دستی چسبید واز توی آیینه، پرسید:
- ملاقات می رین؟
- . . .
- حالا موقع ظهرکه ملا قات نمی د ن. ملا قات بعد ازظهرهاست.
- . .
- خدا عوضتون بده . سیگاری، چیزی یادتون باشه براشون ببرین. دم درهست. بیچاره ها، امیدشون به همینه. گناه دارن.
- آقا، رانند گی تان را بکنید.
- مگه حرف بدی زد م؟
- چکاربه کار مردم دارید؟
راننده برگشت به طرف صندلی عقب و گفت:
- شما بگید. من حرفی زدم؟
- نه آقا، حواستان به کارتان باشد زنی، بچه ای را زیر نگیرید.
- حواسم هست.
از توی آیینه، نگاهی به صلاحی کرد و گفت:
- موقع ملاقات، یادتون باشه اون کراوات ها روهم بازکنین. اون ها عقل درستی که ندارن. یکهو دیدی یقه تون رو گرفتن و تا بیاد کسی کمکتون بکنه، کارتون تمام شده. همین یکی دوساعت پیش که برمی گشتم، جلوی بیمارستان چند تا عین شماها، اومده بودن تشیع جنازهً یکی از همین ها. نمی دونم چه دین و ایمانی داشت که جزجند نفر هیشکی دنبال تابوتش نبود.
صلاحی، چشم ازردیف درختان زرد شده پائیزی برداشت وبه صورت دکترنگاه کرد که خطی عمیق، پیشانی اش را شیار زده بود. راننده، جلوی بیمارستان که رسید، سرعت را کم کرد. دکتر، کمی به جلو خم شد و آهسته گفت:
- مستقیم برو، نگه ندار.
راننده، دلگیرازسکوتی که پیش آمده بود، به برگ های خشکیدهً کنارجاده نگاهی انداخت و پیش ازآنکه رادیو را روشن کند با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت وآهنگ ملایمی در اطاقک تاکسی پیچید.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31733< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي